Moonchild



ما آدما یه نفر نیستیم

چند نفریم

بعضی وقتا یه آدم غمگینیم

بعضی وقتا یه آدم عاشق

گاهی خسته کننده

گاهی دوست داشتنی

شاید وقتایی نفرت انگیز

و وقت دیگه ای خواستنی

یک زمان شجاع

یک لحظه ترسو

گاهی بی پناه و ضعیف

گاهی قهرمان

این که ما کدوم آدم باشیم انتخابی نیست

شرایط هستن که آدم رو وسط میکشن!!


کاش اون روز هیچی بهم نمیگفتی

کاش میزاشتی با همون طرز فکر و حسی که بهت دارم کنارت بمونم و تو خوشحالیا و غم هات کنارت باشم.

حد و مرز های من مشخص نیستمیزان خط قرمز من چند متر اون طرف بود

اما تو یه دفعه اومدیپاتو روز گاز گذاشتی و از اون خط لعنتی عبور کردی

ادامه مطلب

نیمهی تاریک من میدونی چیه؟

تاحاال شده توی ذهنت بارها وبارها یه نفرو بکشی؟

توی ذهنت بزنیش و بهش فحش بدی

یا حتی بار ها توی ذهنت خودکشی کنه؟؟

"خنده بلندی سر داد"

اون منم.نیمه ی تاریکم ذهنمه که بارها و بارها
خیلیارو میکشه و نیمه ی روشنم همونیه که نمیذاره اونارو
واقعا بکشم!!

 

Da Solo_


فردا امتحان علوم دارم

یکی از سخت ترین امتحانای دنیا اونم برای منی که هیچ وقت نتونستم معنی چیزایی که دارم میخونم رو بفهمم:/

ساعت ۱ شبه و من هنوز دو فصل دارم که نخوندمشون:))

زندگی قشنگیه نه؟

خیلی دوست دارم به دیروز برگردم و یکی بزنم پس سر خودم و بگم ‌"گمشو برو پای درسات"

ولی خب نمیشه-_-

الان دلم میخواد تو تخت گرمم دراز بکشم و کل این زندگی رو به تخمام دایورت کنم و خیلی راحت بخوابم

حتی گفتنشم باعث میشه بخوام از خوشحالی اشک بریزم~

ولی اینم نمیشه

نتیجه امتحانا واقعا برام مهم نیست.

برام مهم نیس گند بزنم تو این امتحان

فقط ازین میترسم که وقتی فاط داره برام توضیح میده و من با یه قیافه کج و وج بهش خیره شدم جون سالم به در ببرم.

اگه الان گوشی دستم نبود و توی اینستا نمیچرخیدم ساعت ۱۰ میخوابیدم:)

ساعت ۱:۱۴

 

فک کنم باید برم پای درسام

الان یکم خوابم پرید [-__-]

 

شب بخیر^^


گاهی اوقات هست

مردم کصشر میگویندحرف دهانشان را نمیفهمند و فقط ور ور میکنند

به من اعتماد کنید!!

آنها فقط ادعای فرهنگ و علم میکنند وگرنه در وقتش از هر بی فرهنگی بد تر هستند.

آنها با پوزه های کج و وج و چشم هایی که از حدقه در آمده با آن انگشت باریک و درازشان که در حال تکان خوردن است شروع به ور ور میکنند

این آدم ها زر زدن هایشان را به پای "نصیحت" میگذارند و بدون اینکه شما را بشناسند ور میزنند.

آنها بیشتر اوقات خود را دانای کل میدانند و حس میکنند همه انسان های دنیا به جز آنها احمق هایی هستند که فقط برای اینکه او را عصبانی کنند با او مخالفت میکنند

اگر در چنین مواقعی عصبی میشوید یا دوست دارید دهانشان را با کفش هایتان صاف کنید لحظه ای صبر کنید

ادامه مطلب

 

 


دیگه نمیتونیم ادامه بدیم

نمیتونیم بال های شکستمون رو باز کنیمنمیتونیم اوج بگیریم

 

:)

 

مقابله با سختی ها بسه

گفتن "من میتونم" وقتی میدونی همش یه دروغ محضه کافیه!!

زدن حرفای قشنگ و امید های الکی رو تموم کن!!

لازم نیست خودت رو دلداری بدی و مبارزه کنی

نمیخواد بال هات رو بیشتر از این زخمی کنی وقتی میدونی دیگه پرواز فایده ای نداره.

نمیخواد ادای آدمای قوی رو در بیاری و ماسک آدم های خوشحال رو به چهرت بزنی و مثل یه عروسک لعنتی فقط لبخند بزنی و تکرار کنی: "من خوبم نگران نباش"

لازم نیست امروز تظاهر کنی یه آدم قوی هستی

نمیخواد امروز به قلب شکستت بی اهمیت باشی

نیازی نیست مدام بغض توی گلوت رو قورت بدی

 

 

بیا فقط همین امروز رو نا امید باشیم

بیا با هم گریه کنیم و بگیم دیگه نمیتونیم ادامه بدیم

بیا فقط همین امروز زخما مونو باز کنیم و عذاب بکشیم

فقط بزار مقابل درد ها کم بیاریم و غصه بخوریم

بیا به حرف آدما اهمیت ندیم و همین امروز هر کاری که "خود واقعیمون‌" میگه رو انجام بدیم

بیا امروز به جای اینکه حرفامونو توی دلمون نگه داریم اونا رو تو صورت بقیه بکوبیم

بیا به جای سرزنش خودمون دیگرا رو سرزنش کنیم

بیا فقط همین امروز رو ناپدید بشیم.

میتونی از فردا همه چیز رو شروع کنی

 

اما امروز فقط بیا دستای سرد هم رو بگیرم و از میون این همه سروصدا بریم بیرون

بهت قول میدم!! فردا .تو میتونی آدم بهتری باشی.:))

ادامه مطلب

دنیا خیلی کوچک است عزیزم
شاید یک روز، حوالیِ انقلاب که خسته از روزمرگی و کار، پشت چراغ قرمز
در تاکسی نشسته ای و سرت را به شیشه تکیه داده ای و به صدایِ گوینده ی رادیو گوش می‌دهی که برای ساعات آتی هوایی ابری و بارانی پراکنده پیش بینی می‌کند.
درست همان لحظه، من با دست‌هایی در جیب، کوله ای پف کرده، و بندهای کفشی که چند گره روی هم خورده است،
نگاهم به زمین و فکرم در ناکجا
از روی خط های عابر پیاده عبور کنم.
دلت بلرزد
بی معطلی کرایه‌ات را بدهی و باقی‌اش را نگرفته از ماشین پیاده شوی و با فاصله‌ی چند متر دنبالم راه بیفتی.
و ببینی که می‌روم طبقه‌ی آخر همان پاساژ قدیمی و وارد همان کتابفروشیِ کوچک می‌شوم.
ببینی که می‌نشینم سر همان میزِ کنجِ دیوار

نزدیک بیایی، صندلی را عقب بکشی و بی‌حرف بنشینی رو به روی ام.
صاحب کتابفروشی که حالا مردی میانسال شده، به رسم همان روزها برای مشتری هایِ ثابتِ شب‌هایِ پاییزی اش، از قهوه ی کهنه دم اش دو فنجان برایمان بیاورد و موقع رفتن در حالی که سینی چوبی اش را زیرِ بغلش زده، زل بزند به چشمانمان و بگوید: حیف نبود؟!
بگوید و آهی بکشد و برود موسیقی آن روزها را از گرامافونِ خاک خورده اش پخش کند. 
.
بی مقدمه حرف بزنیم
پای گذشته را وسط بکشیم
از لحظه ی آشناییمان تا آخرین قرار همه را کالبد شکافی کنیم!
شاید لا به لای حرف هایمان دختر و پسری بیست ساله وارد کتابفروشی شوند و رمانِ بربادرفته‌ی مارگارت میچل را بگیرند و با ذوق بروند.
شاید با لبخند نگاهشان کنیم.
شاید بغض گلویمان را بگیرد وُ ول نکند!
.
با تمام شدن آخرین قطعه‌ی موسیقی
بدون خداحافظی از مردِ میانسال
کتابفروشی را ترک کنیم و زیر بارانی پراکنده و بادی پریشان، لابه‌لای شلوغیِ خیابان در سکوت قدم بزنیم و بدون گرفتن آدرس و شماره تلفن جدیدمان
خداحافظی کنیم و برویم دنبال دنیای بی‌ذوق خود!

فقط می‌دانی دردش اینجاست، که در تمام این ساعات سرِ یک میز حرف زده ایم بدون اینکه در صدای هم غرق شویم.
از یک کتاب شعر خوانده‌ایم بدون اینکه در چشم هم زل بزنیم.
زیر باران قدم زده ایم بدون اینکه دست هم را بگیریم.
دردَش اینجاست که دنیا خیلی کوچک است عزیزم.
خیلی.

چیزهایی هست که نمی‌دانی_علی سلطانی

 


روز های بارونی همیشه افتضاح بودن

خوشبین بودن و گفتن اینکه "هر روزی که زندگی میکنی به تو و احساساتت بستگی داره" فقط یه حرف مفت بود.

مهم نبود من چقدر اون روز رو خوشحال و احمق باشم.

کارما همیشه پوزیشن های جالبی برای فرو بردن عضوش به درونم پیدا میکنه

و فقط این رو بدونیداون با کلمه ای به نام چرب کردن آشنایی نداره

ادامه مطلب

امروز صبح وقتی از خواب بیدار شدم لبخند زدم

اصولا این کار رو انجام نمیدادم پس خیلی سریع لبخندم رو خوردم

سعی کردم به یک چیز که باعث لبخندم شده فکر کنم

اما هیچی پیدا نکردم.

آهی کشیدم و با بی حسی لباسای مدرسم رو تنم کردم و همونطور که با افکار پراکنده ام درگیر بودم یهو خودم رو وسط حیاط پیدا کردم.

ادامه مطلب

میتونستم بهترین باشم.

میتونستم،شاید میتونستم.

 

هیچ وقت نخواستم شبیه کسی دیگه باشم

اما خواستم شبیه کس دیگه ای "خوب" باشم

نشد "خوبِ خودم" باشم

 

تونستم بهترین باشم اما نه اون بهترینی که خودم میخواستم

بهترینی که اونها میخواستن

و این یعنی هنوزم دورم

از خودم،

از خوب خودم،

و از هر چیزی که تا الان براش دست و پا میزدم

 

 

 


دنیا هیچوقت پذیرای تفاوت ها نبود
حتی بزرگترین نظریه های علمی بزای اثبات به دنیا به مشکل بر میخوردن چون اثباتشون باعث تغییری تو علم و دانش مردم میشد همونطور که الان آدمای متفاوت بین مردم جایی ندارن.
همیشه میگن متفاوت بودن سخته ولی چرا باید باشه
مگه غیر اینه زمینی که داریم روش راه میریم واسه همس؟
چرا باید همرنگ جماعت شد؟
چه اشکالی داره کسی رنگ پوستش متفاوت باشه؟
چه اشکالی داره کسی گرایش متفاوت داشته باشه؟
چه فرقی داره دینمون چیه و به چی اعتقاد داریم؟
مگه داریم جای همو تنگ میکنیم؟
چرا یاد گرفتیم الگو برداری کنیم؟
الگو برداری بعضی موقع ها باعث میشه فک کنیم اگه یکی یه کار جدید و متفاوتی انجام بده اشتباهِ یا نکنه بچه ما از فلانی الگو بگیره و کار اونو تکرار کنه.
این مسخره بازی آدما خسته کننده شده.
صفت ها اشتباه به وجود اومدن
هیچ درست و غلط مطلقی وجود نداره هیچ زشت و زیبایی نیست
اگه فقط دست از الگو برداری و مقایسه برداریم و بزاریم همه با خیالت رو زمینی که واسه خودشونه نفس بکشن
دستمونو از رو گلوی هم برداریم و بزاریم مردم نفس راحت بکشن و هرجوری که دوست دارن دفتر زندگیشونو بنویسن
زندگیشون گرایششون تیپشون و خیلی چیزای دیگشون به ما ربطی نداره و تاثیریم تو زندگی ما نداره
بزاریم آدما با خیال راحت خودشون باشن و نه اینکه واسه پذیرفته شدن بین مردم کاریو بکنن که هیچ علاقه ای بهش ندارن



• کلمات

قدرت دارن،

درسته اونا بزرگن،

اونا باعث می شن

قلبت از خوشحالی توی سینه‌ات بالا و پایین بپره،

اونا می‌تونن به سادگی باعث شن

چیزایی رو حس کنی که تا به‌ حال حس نکردی،

کلمات اون بهم این حس رو دادن،

احساس با ارزش بودن:))

 

 


امروز خیلی خوشحالم و برایش دلیل هم دارم:

1_ صبحانه امروز خیلی عالی بود(چون حتی بیدار نشدم که چیزی بخورم)

2_ شیوه های جدیدی برای گرفتن اینترنت مادرم
(که خودش از آنها بی خبر است)

3_ تماشای یک دراما ۱۶ قسمتی پشت سر هم( چشم هایم را حس نمیکنم)

4_ مرور مومنت های کاپل مورد علاقه ام ( و البته بدون گریه و جیغ زدن)

5_ گرفتن عکس های خنده دار و اضافه کردن آن به پوشه "خاطرات خجالت آور" (به هر حال هر کسی نقطه ضعفی دارد)

6_ و از همه مهمتر مدرسه ها تعطیل است( فکر نکنم نیاز به توضیح بیشتری داشته باشد)

ادامه مطلب

" بنظر میرسه که اضطراب و تنهایی برای کل زندگیم با منه. خیلی بهش فک میکنم که چجوری باهاش کنار بیام ولی بنظر میرسه که کل زندگیم باید در موردش مطالعه کنم.
احساسات در هر موقعیت و لحظه ای متفاوتن و من فک میکنم زندگی یعنی در هر لحظه رنج کشیدن.
از طریق لیریکس آهنگا، من میخوام به مردم بگم 'من مضطربم، و همینطور شما، پس بیاین با هم یه راه پیدا کنیم و اون راهو مطالعه کنیم."

–مین یونگی 

ادامه مطلب


خیلی دور از اینجا در یک سرزمین پادشاه
دختر کوچولو زندگی میکرد که بال های طلایی رنگ داشت.
وقتی مردم روستااونو دیدن گفتند: 《اوه، اون متفاوته》
و اونها به دختر یه خونه زیبا نشون دادند که توی سیاره مریخ بود.
و آنها گفتند:《 بیا اینجا و برای همیشه زندگی کن》
و دختر جوان گفت:《 زندگی توی مریخ با اینجا فرق میکنه راحت، تمیز و خوشگله. آه،آره》
ولی.ولی چجوری به اونجا میری؟
کجا میشه تاکسی گرفت؟
کدوم اتوبوس رو باید سوار شد. درسته؟
وو وقتی رسیدی به اونجا از کجا باید بفهمی که به مقصد رسیدی؟
دفتر خاطرات عزیزم این زندگی من منه!
و تو راهت رو گم کردی عزیزم این چیزی نبود که ما دنبالش بودیم.
《خیلی متشکرم، گور پدرت و خداحافظ》
آره من همه ش رو میرم تا ببینم هیچ کس به خاطر من اینجا نیومده‌.
برو برو ببین برو ببین ،برو یه نفر دیگه رو ببین
من بِدرد این نمیخورم‌.
و تازه اگه بدرد بخورم اونوقت چی، بدرد چه کاری میخورم؟
《الان نباید بری》
《مجبورم که برم، باید به کارم برسم》
《بیخیال فقط بمون و مواظبم باش من به مراقبت نیاز دارم》
《مزخرف نگو》
کتاب عزیز این یک روز دیگه از زندگی منه. زندگی ای که که انگار یه کتابه.
کتابی که داخل یه جعبه ست و جعبه ای که شش وجه داره در داخلش و خارجش.
اما چجوری میفهمی داخلش چیه؟
چجوری میشه چیزهای داخلش رو در آورد؟
یکی بود یکی نبود
یه دختر با بال طلایی توی یه جعبه قشنگ زندگی میکرد و همه دوستش داشتند.
《من باید برم. نمیتونم》
《کجا بری؟》
《خب مجبورم بِرم》
《مجبورم برم‌. مجبورم برم. همه مجبورن برن. هر کی مجبور باشه بره کدوم قبرستونی میره؟》
و اون رفت توی اون خونه قشنگ زندگی کنه.
همه دوستش داشتند و اون خیلی خیلی خوشحال بود‌.
اما مردم روستا فقیر بودن و شب ها وقتی دخترک میخوابید به درون خانه اش می آمدند و قسمتی از بال های او را میکندند. میفروختند و پول در می آوردند به این ترتیب دخترک قسمتی از بال های خود را از دست داد.
بال هایش را داشت اما دیگر نتوانست پرواز کند.
تنها چیزی که باید بهش توجه کنی اینه که اینها به خاطر تو نیست.
اینها به خاطر تو نیست.
چیزی که اونها بهش نگاه میکنند تو نیستی.
من اینو میفهمم‌. اگه بزاری اینجوری پیش بِرِه خودتو داغون میکنی بنابراین باید خودتو از وقایع اطرافت جدا کنی و یه جای دیگه باشی.
اما من نمیدونم اون "یه جای" دیگه کجاست. تو میدونی؟
یا اصلا چطوری باید خودمو از بقیه جدا کنم؟
《تو میتونی هر کاری که میخوای انجام بدی.》
راستی؟ من چیزی رو میخوام؟ من چی میخوام؟
《لحظه ها رو تصرف میکنیم》
من فکر میکنم کارما برام نقشه های بزرگی کشیده‌.
من همیشه توی اوج هستم.
سوپر باحال‌!!
لبخند بزن حالا بهتر شد‌.
و مردم گفتند:《اوه. اون اونقدرا هم متفاوت نبود》
و اونو از خونه قشنگ بیرون کردن و توی خیابون انداختن.
و اون رفت و دیگه هیچ وقت برنگشت!!
و خیلی زود مردم دوباره گرسنه شدند و به خونه قشنگ رفتن اما دیگه هیچ طلایی باقی نمونده بود‌‌.


_پایان!!! 

Gia                                                                                                                                       


روز هایی هست که بدون هیچ دلیلی ناراحتی. یه بدن سنگین که روی تخت مچاله شده. سرش پر شده از فکرای مختلف و بی صدا شروع به گریه میکنه اما هنوز هم عقربه ها و ثانیه ها شروع به حرکت میکنند!
چشم هام رو میبستم و بهار هزاران مایل دورتر به نظر میرسید. اشکالی نداره‌‌.هر جوری که میخوای اسمم رو صدا کن
میگن زندگی فقط یه تراژدیه و تنها کاری که باید بکنی عدت کردن به این ماراتونه.
روز هایی بود که انگار همه به جز من قوی به نظر میرسن. انگار که من تنها کسی ام که دارم سخت میگیرم. حتی همین الانم کلی فکر و خیال دارم‌.
میبینی؟
تپش های نامنظم قلبم ادامه دارن و کلمات رفته رفته معنای خودشونو از دست میدن و محو میشن.
چرا اینقدر تلاش کردم؟
و یک دفعه به آسمون نگاه میکنم و میبینم ماه کامله.
چیزی تغییر میکنه؟ نه هیچ چیزی تغییر نمیکنه.
ولی این روز بالاخره به پایان میرسه و تموم میشه.
روزی جدید آغاز میشه و هنوز هیچ اتفاقی نیوفتاده. تو خوشحال خواهی بود. مثل لحظه اول زندگی خوشحالی. و دوباره همه چیز ساده و زیباست.
باز هم نمیتونم فقط یه چهره ساده رو بهتون نشون بدم و دست از چندگانگی هام بردارم. تقصیر منه؟ چرا من؟
فقط صدام اکو میشه و سوالاتم چندین بار دوباره از خودم پرسیده میشه‌. هیچ جوابی نیست‌
نفست رو برای مدت کوتاهی نگه دار اما نه خیلی طولانی.و در آخر شادتر باش. چون تو قراره خوشحال باشی!!
چون تو برای اینکار ساخته شدی!!!



۱_وقتایی که لازم نبود دستام رو بشورم

۲_قدم زدن زیربارون با یک آهنگ راک

۳_ لحظه هایی که فن گرلی میکنم

۴_ وقت گذروندن با کسایی که دوستشون دارم

۵_ وقتایی که بهم گفت "اشکالی نداره"

۶_ نگاه کردن به عکس لیتل

۷_ صحبت های دنیز

۸_ دیدن لبخند کاترین به چرت و پرت هام

۹_ موهای کوتاه الا

۱۰_ انیمه و کارتون

۱۱_ زدن یسنا وقتی از خواب بیدارم میکنه

۱۲_ وقتایی که گریه هام میان[ یکم گیر دارن]

۱۳_ وقتی بابابزرگ بغلم میکنه.

۱۴_ وقتایی که کیوتی اون متنو برام فرستاد

۱۵_ وقتایی که شیشه مربا رو توی یخچال میبینم

۱۶_ شب هایی که میتونم بخوابم



پ.ن: پست ها رو دیدم و فکر کردم من هم باید یه غلطی بکنم-.-

پ.ن2: این چالش برای شارمین عزیز بود که خیلی ممنون ازشون:)
مرسی از دنیز  که دعوتم کرد^^


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

Danny گل پیچک اشنايي با نرم افزارهاي موجود شرکت خوشه صبا زير مجموعه هلدينگ صبا ميهن Trade Show Exhibits Manufacturers مرکز دانلود مداحی کربلایی مهران بارانی (بخش بروات-مادحین شهرستان بم.استان کرمان) آموزشي نلیسا